جواب:
محمد بن يوسف گويد: به مرضي مبتلا شدم و به طبيب مراجعه كردم و خرج هاي زياد نمودم، ولي خوب نشدم. نامه اي به حضور امام عصر(ع) نوشتم واز حضرت تقاضا كردم برايم دعا كند. در جواب مرقوم فرمود: خداوند به تو سلامتي دهد و تو را در دنيا و آخرت با ما قرار دهد. هنوز جملة ديگر نرسيده بود كه بهبودي يافتم. طبيبي از شيعيان را خواستم و جاي مرض را به او نشان دادم، گفت: از نظر طبي دارويي سراغ نداريم كه اين مرض را خوب كند. به طور مسلّم خدا تو را شفا داده است.1[5]
2_ مرحوم شيخ حرعاملي كه از بزرگان علماي شيعه است مي گويد: ده ساله بودم كه به مرض سختي مبتلا شدم، به گونه اي كه پدر و مادر و خويشاوندانم جمع شده، گريه مي كردند و براي عزاداري آماده مي شدند. آن ها يقين كرده بودند كه خواهم مرد. در آن شب پيغمبر و دوازه امام صلوات الله عليهم را در خواب و بيداري ديدم. پس به آن ها سلام كردم، و با يك يك مصافحه نمودم. ميان من و حضرت صادق(ع) سخني گذشت كه در خاطرم نماند، جز آن كه ايشان در حق من دعا كرد،سپس بر حضرت صاحب الامر (عج) سلام كردم و با آن جناب دست دادم و در آن حال گريستم و گفتم: اي مولاي من، مي ترسم كه با اين مرض بميرم و به مقصود خود (علم و عمل) نرسانم،ايشان فرمود: نترس، زيرا تو با اين مرض نخواهي مرد و خداوند تو را شفا مي دهد و عمر طولاني خواهي يافت، آن گاه ظرفي كه در دست مباركش بود، به من داد و از آن آشاميدم، و بهبودي يافتم و مرض به كلي از من زائل شد. پس از آن بلند شدم. پدر و مادر و خويشاوندانم تعجب كردند. چند روزي كه گذشت، آن چه كه ديده بودم، براي آن ها تعريف كردم.[6]
3_ پسر مرحوم حاج ابوالقاسم پابنده قمي گويد: مرحوم پدرم گفت: من نذر كرده بودم كه چهل شب جمعه يا چهارشنبه (ترديد از گوينده) به خاطر مسايل اقتصادي و ا فاتي كه به زراعت رسيده بود، به مسجد جمكران مشرف شوم. 39 شب مشرف شدم، شب آخر كه به مسجد رفتم و اعمال مسجد و نماز حضرت ولي عصر(عج) را خوانده و بيرون آمدم، هوس چاي كردم، به همين خاطر گشتم تا آشنايي پيدا كنم و يك چاي بخورم. به عده اي از آشنايان كه اسباب چاي داشتند، برخورد كردم، ليكن آب نداشتند. ظرف آب را گرفتم تا بروم از آب انبار نزديك مسجد آب بياورم. وسط راهِ پلة آب انبار، چراغ نفتي نصب كرده بودند. از نصف پله ها كه پايين رفتم، ناگهان متوجه شدم كه آقايي دارد بالا مي آيد، سلام كردم، ايشان به گونه محبت آميز جواب داد و از من احوال پرسي كرد، درست مثل كسي كه سال ها است با من رفيق و آشنا است. بعد فرمود: به مسجد آمدي؟ گفتم: آري. پرسيد: چند هفته است؟ گفتم: هفتة چهلم است. پرسيد: حاجت داري؟ گفتم: آري. فرمود: برآورده شد؟ گفتم: نه. فرمود از كدام راه مي آيي؟ عرض كردم، از جادة قديم و آسياب لتون. فرمود: بين باغ آقا و آسياب، دو سه پل وجود دارد. شما وقتي از پل اوّل بالا رفتي، شيخ محمد تقي بافقي را مي بيني كه مي آيد، در حالي كه عبايش را زير بغل كرده و سنگ ها را از جاده به كنار مي ريزد. اين برخورد را بگو و سلام مرا به او برسان و بگو: از آن چه نزد تو داريم، يك مقدار به تو بدهد. وقت بازگشت از همان راه برگشتم و در همان مكان به شيخ محمد تقي بافقي برخورد كردم. ديدم كه عبا را زير بغل گذاشته و خم مي شود سنگ ها را از جاده به كناري مي ريزد. چون به او رسيدم، جريان را تعريف كردم و گفتم: آقا به تو سلام رسانيد. همين كه اين را گفتم، روي زمين نشست و خيلي گريه كرد، بعد گفت آقا ديگر چه فرمود؟ گفتم: فرمود از آن چه از ما نزد شما است، مقداري به من بدهيد. كيسه اي در آورد و مقداري پول خرد كه داخل كيسه بود، كف دستش ريخت و چند قراني به من داد و گفت: آقا ديگر مطلبي نفرمود؟ گفتم: نه. ايشان گفت: خداوند به شما خير و بركت دهد. و رفت. پدرم مي گفت: بعد از اين ماجرا وضعم خوب و اوضاع كارم رو به راه شد.[7]
[5]علامه مجلسي، مهدي موعود، ص 602.
[6]شيخ عباس قمي، منتهي الآمال، ج 2، ص 470.
[7]عبدالرحمن انصاري، در انتظار خورشيد ولايت، ص 199، حكايت 20.
|